سلام دوستای عزیزم.امروز عید قربان بود.خیلی بهتون تبریک میگم.روز خوبی بود واسم.

ولی بذارید اول کمی از دیروز واستون بگم.

دیروز ه اندازه ی امروز خوب نبود.ظهر با پارسا رفتیم دوش بگیریم که صدای وحشتناکی شنیدیم اول فکر کردم که شوهری اومده خونه و چیزی رو توی آشپزخونه جا به جا کرده واحیانا ظرفی از دستش افتاده شکسته. ولی هر چی صداش کرد از توی حموم, جوابی نشنیدم. البته بعید بود که شوشو اون موقع از سر کار برگرده خونه. واسه ی همین کمی ترسیدم وبیشتر از من پارسا کوچولو وحشت کرده بود . سریع کارمونو تموم کردم و اومدیم بیرون. خبری از چیزی نبود. لباسای پارسا رو تنش کردم و موهاشو سشوار کردم .رفتم سمت آشپزخونه که ناهارمونو بذارم گرم شه که یکدفعه دیدم نصف زمین آشپزخونه خیس آبه. چشمتون روز بد نبینه , وای وای...لوله ی آبگرمکن ترکیده بود و مثل چی داشت آب ازش میزد بیرون. تازه شستم خبر دار شد که ای دل غافل این صدا از آبگرمکن بوده سریع به شوشو زنگیدم و ماوقع رو براش شرح دادم.دقیقه ای نگذشت که پدر شوشوی عزیزم اومد بالا وصحنه رو بررسی کرد وباز دقایقی نگذشت که تعمیر کار توی مطبخ, در حال بررسی علت حادثه بود .آبگرمکن رو باز کرد و قرار شد بعد از ظهر, تعمیر شده ش رو برامون بیاره ....

 

ساعت از 11 شب گذشته بود و خبری از آبگرمکن نشد.دیگه کلافه شده بودم.از طرفی شوشو بعد شام خوابش برده بود و از طرف دیگه فردا روز عید بود .دلم و به دریا زدم وزنگ زدم تعمیر گاه آقای تعمیرکار.قول داد 10 دقیقه ی دیگه بیاره حتما. 5 دقیقه نگذشته بود که زنگ خونه به صدا در اومد .هول هولکی شوشو رو بیدار کردم و خودم روی مبل لم دادم. کار طرف که تموم شد پولش و گرفت و رفت. آماده شده بودم واسه ی خواب ...اما از دست شوهری ...دیگه خواب از سرش پریده بود و به زور منو تا ساعت 2 بیدار نگه داشت.اصولا من مشگلی با شب بیداری ندارم ولی موضوع این بود که فردا صبح بایستی زود از خواب بیدار میشدیم چون پدر شوشوی عزیز میخواست گوسفند قربونی کنه به مناسبت عید قربان ودرست نبود که من به عنوان تنها عروس خانواده خواب باشم . ولی امان از دست شوشو که اصلا وقت شناس نیست ...

امروز صبح من ساعت 10  از سر و صدای زیادی که از طبقه ی پایین می اومد از خواب بیدار شدم شوشوی عزیزم امشب شب کاره وصبح زود رفته بود محل کارش. به اتاق پارسا سر زدم دیدم رو تختش نیست.ناقلا زودتر بیدار شده بود و رفته بود پایین. ناراحت بودم. چون تو مراسم صبح حضور نداشتم .دقایقی نگذشت که پارسا به همراه ستیلا_دختر عمه ش که 8 ماه ازش کوچیکتره_اومدن بالا.اول کلی بوسش کردم_کاری که هر روز صبح انجام میدم_بعد از شستن دست و صورتش به هر دوشون یه صبحونه ی مفصل دادم. یه دوش فوری گرفتم و مشغول سشوار کشیدن موهام شدم. خب به سلامتی روز عید بود دیگه,هرچند که شوهر جونم خونه نبود ومن از این موضوع به شدت دلگیر بودم ولی خب کاریش نمیشد کرد.بعد از پوشیدن یه دست لباس شیک وکمی آرایش صورت راهی طبقه ی پایین شدم.عطر آبگوشت با گوشت تازه ی قربونی تمام فضای ساختمون رو پر کرده بود.یه نفس عمیق کشیدم داخل شدم وبه همه سلام کردم.با روی خوش تبریک عید مواجه شدم والبته شرمنده از این که دیر رفته بودم. با خواهر شوشوهای عزیز مشغول خوش و بش شدیم واز لحظات لذت بردیم.بعد از صرف ناهار.اومدم بالا تا هم نمازم و بخونم وهم مسواک بزنم_بعد از خوردن غذاهایی مثل آبگوشت عادت دارم سریع مسواک بزنم_2 باره برگشتم پایین وهمون جو دلپذیر حاکم بود تا ساعت 4 بعد از ظهر.که کم کم خواهر شوهرای گلم عزمشون رو واسه ی رفتن جزم کردن.دلم خیلی گرفته بود. دلم میخواست تا شب میموندن آخه شوشو هم نبود والبته دلم حال و هوای عصر جمعه رو داشت با همون حس دلتنگی همیشگی _هر چند جمعه نبود_.بالاخره رفتن و من و پارسا هم اومدیم بالا.پارسا رو حموم کردم_آخه انقد دویده بودو بازی کرده بود که حسابی عرق ریزان شده بود_. پارسا حسابی خسته بود ومن دلم نمیخواست خوابش ببره_آخه هم صبح زودتر از موعد بیدار شده بود وهم ظهر نخوابونده بودمش واسه ی همین خلی خسته بود_ تا شب به موقع بخوابه . باهاش کمی بازی کردم و فرستادمش پای کامپیوتر تا سرش گرم شه.منم رفتم گوشتای قربونی ای رو که مامان شوشو بم داده بود رو تقسیم کنم تو فریزر بذارم.خدا واقعا برکت رو به خونمون توی این عید عزیز آورده بود.یه قفسه ی یخچال پر شد از گوشت. 4 بسته آبگوشتی و 6 بسته خورشتی, البته دم مامان وبابای شوشو هم گرم.

شام و گرم کردم بعد از خوردنش پارسا جلوی تلویزیون خوابش برد. خدا کنه سرما نخورده باشه. آخه پسر عمه ش_امیر علی_ کمی سرما خوردگی داشت.به هر حال اون خوابیده و من پای نتم, ودارم این مطالب رو براتون مینویسم. دلم هوای شوشو رو کرده . ولی زندگی همینه دیگه ,گاهی هم دوری داره و دلتنگی...

2باره عیدتون مبارک و به خدا میسپارمتون...

 



نظرات شما عزیزان:

احمدی
ساعت22:16---14 مهر 1393
سلام
انشاالله موفق باشید دیشب برای من شب خوبی بود انشاالله که برای شما و همه مردم شب خوبی بوده باشه عید شما هم مبارک
پاسخ:ممنونم .برای ما هم خوب بود.مگ میشه شب عید بد باشه.عید شما هم مبارک...


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: پاتوق پرتقالیعید قربانقربانیخانوادهآبگوشتآبگرمکن

تاريخ : دو شنبه 13 مهر 1393 | 23:23 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.