مادر بزرگ ادبیات مخصوص به خودش را داشت.

به همبرگر می گفت همبرگرد،

به سطل سلط،

زبانش نمی چرخید به کبریت می گفت کربیت. خلاصه حرفهایش همیشه شادم میکرد...

برای احوال پرسی كه زنگ مى زد، می گفت زنگ زده ام حالت را بگیرم.

هیچوقت عادت نکردم به این جمله، بعد از شنیدنش لبخند می زدم، حالم خوب می شد.

زنگ زده بود حالم را بگیرد ولی قصدش حال پرسیدن بود،

برعکس بعضی از آدم ها كه تلفن می کنند، مسیج می دهند حالت را بپرسند ولی حالت را می گیرند.

 

دنیای عجیبی داریم ما آدم ها......


موضوعات مرتبط: صفحه اصلی
برچسب‌ها: پاتوق پرتقالی حالگیریمادربزرگحالتلفنتلفظ

تاريخ : پنج شنبه 6 ارديبهشت 1397 | 2:43 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

 

یه روزایی هست توی زندگی، که الکی حالت بده... هر چی نگاه میکنی به دور و برت می بینی اوضاع در حدی نیست که تو این شکلی باشی...

یه روزایی هست توی زندگی که وقتی الکی حالت بده و خودتم می دونی چیز خاصی برای این همه به هم ریختگی نیست، ولی مجبوری بیدار بمونی، نمی تونی بری خودتو ول کنی روی تخت و بگی بی خیال...

یه روزایی هست توی زندگی که با همۀ الکی حالت بد بودن، و اینکه نمی تونی وقتتو با ولو شدن روی تخت و کاناپه هدر بدی، یه موجود کوچولو وسط خونه دست و پا می زنه و با اداهایی که در میاره میخواد بگه من هستم و تو اون موقع واقعا باورت میشه که مال خودت نیستی... نه نیستی...

 


موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: الکیحال

تاريخ : یک شنبه 31 فروردين 1398 | 1:4 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 205 صفحه بعد

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • وب شیمی
  • وب سمفونی
  • وب قالب بلاگفا
  • وب رفتن