حرف هایت را با کسی بزن که
با جغرافیای کلماتت آشناست
کسی که می تواند وقت هایی که شبیه یک کوه یخی می شوی
آفتابی شود و آبت کند
آرام … آرام …
بعد چکه چکه هایت را که لیز می خورند و می آیند پایین
با انگشت بسراند لای موهایت
کسی که می داند وقت هایی که سکوت می کنی
یعنی حرف هایت جایی گیر کرده اند …
و می تواند دست دراز کند و آن همه کلمه ی بازیگوش را بگذارد توی دهانت !
کسی که ناگفته تو را بفهمد
چه شیرین است بودن این بعضی ها..
+
بعضی های عزیز ِ کم پیدا …..:)♥
موضوعات مرتبط: صفحه اصلی
برچسبها: پاتوق پرتقالیهمنفسعزیزسکوتعشق
خدایا
سر به هوا نیستم!
در اتمسفر من ....
مغناطیسی جز تو نیست!!!
موضوعات مرتبط: صفحه اصلی
برچسبها: پاتوق پرتقالیخداعشقدوست داشتن
در سکوت مبهم زندگی , آوای مطلق و پر معنای هستی ام شدی
بانوی پرتقالی من, تولدت مبارک
موضوعات مرتبط: صفحه اصلی
برچسبها: پاتوق پرتقالیتولدهمسرعشقکادوی تولدتبریک
وقتی همسرمون وارد منزل میشه...
مهم نیست کاری که داریم چقدر مهمه...
باید بریم سمتش و با محبت نگاش کنیم...
حتّی شده با یه لبخند ساده بهش خوش آمد بگیم...
اونوقت ببینیم که همسرمون در جواب این مهربونیمون...
چه کارها که برای آرامش ما نمیکنه...
چه گذشت ها که نمیکنه...
چه عشق ها...
موضوعات مرتبط: صفحه اصلی
برچسبها: پاتوق پرتقالیهمسرعشق
یک روز، زنی با یک مجله در دست پیش شوهرش میآید و میگوید؛ "عزیزم، این مقاله فوقالعاده است. یک فعالیتی را توضیح میدهد که هر دوی ما میتوانیم برای بهتر کردن ازدواجمان آن را انجام دهیم. موافقی امتحانش کنیم؟"
موضوعات مرتبط: اجتماعیمتفرقه
برچسبها: پاتوق پرتقالیهمسرتغییرعشق
سلام به روی ماهتون...
چه قدر بده که عادت کردم شبا باتون حرف بزنم.انگاری روز رو ازم گرفتن ,اما نمیدونم چرا وبلاگ نویسی تو شب واسم هیجان انگیزه...خلاصه,من امروز مثل خیلی از روزای دیگه کارم بدو بدو بود البته از ساعت 11 صبح به بعد. از خواب که بیدار شدم حسابی احساس خستگی میکردم.به زور پارسا ساعت 9 بیدارم کرد,آخه دیشب کمی دیر خوابیده بودم.اوچولو موچولوی من انقدر صبح ها گشنه میشه که انگاری 10 روزه چیزی نخورده .با چشمای پف کرده رفتم سمت آشپزخونه یه بسته نون سنگک از فریزر در آوردم گذاشتم تو مایکرو ویو تا گرم شه بعدشم یه لیوان شیر و کمی عسل و گردو.همه رو واسش چیدم و خودم ولو شدم روی مبل.اصلا میل نداشتم حتی ناخنک بزنم بهشون .کنترل تلویزیون و ورداشتم و رفتم تو فیلمای هارد.بی هدف دنبال یه چیز سرگرم کننده میگشتم ...بهترین گزینه فیلم تولد 1 سالگی پارسا بود.خداییش کلی کیف کردم .کمی که سرحال شدم رفتم سمت یخچال و واسه ی خودم یه لیوان شیر ریختم.بیشتر دلم میخواست چایی بخورم اما باید به خودم کلسیم میرسوندم...بازی بازی داشتم میخوردم که شوشوی گلم زنگ زد که چرا نشستی مگه نمیخواستی بری دندون پزشکی.گفتم آخه شوشویی متذکر شده بودم که با پارسا واسم سخته تو ناقلا هم که مرخصی نگرفتی...گفت,پاشو خانومی ,پاشو آماده شو با پارسا برو من میام دنبال پارسا .اولش کمی غصه م گرفت چون نه کارامو کرده بودم ونه حوصله ی بیرون رفتن داشتم..اما کمی بعد با خودم گفتم پاشو تنبل خانوم ,شوشوت به سلامتیت اهمیت میده اون وقت خودت این کارو نمیکنی .خلاصه یک ساعت بیشتر وقت نداشتم.تازه میخواستم موهای پارسا رو هم کوتاه کنم_نگفته بودم که استعداد آرایشگریم فوله؟؟؟؟_ولی نه ...واقعا وقت نمیکردم .از طرفی هم خودم وهم پارسا به حموم نیاز داشتیم .عادت ندارم شلخته و کثیف به جایی برم مخصوصا جاهایی مثل مطب دکتر...دیگه کارای خونه رو بی خیال شدم و یه راس دویدیم سمت حموم.به سرعت استحمام کردیم و اومدیم بیرون ...راءس ساعت مقرر از خونه راه افتادیم.یک ساعت بعد از رسیدنم به مطب شوهری اومد دنبال پارسا وبا هم رفتن خونه.بعد از کلی انتظار بالاخره رفتم پیش دکتر ....
وقتی اومدم خونه ساعت 6 بعد از ظهر بود .طبق معمول پارسا منتظر بود یه خوردنی براش خریده باشم منم که اصلا اهل کم آوردن نیستم از پشت سرم دستامو آوردم بیرون_تو دستم بستنی بود_ و کلی ذوق زدش کردم...
شب جاتون خالی آش رشته داشتیم.البته اون موقع درست نکرده بودما ,از روز قبل مونده بود...
شام و خوردیم .من رفتم سراغ اتو کردن لباسای سفرمون_نگفته بودم که میخوایم بریم باغ پدر شوشوم؟_یه سفر 2 روزه.دیگه اصلا حال شستن ظرفای شام رو نداشتم .خیلی خوشحالم میکرد شوهری اگه میشستشون اما این کارو نکرد ومنو خسته تر کرد .گاهی با خودم میگم اگه مردا میدونستن کمک گهگاهشون چه قدر به زنشون نشاط میده ذره ای تعلل نمیکردن.آخر شبمون یه ذره با اوقات تلخی به پایان رسید.ولی میدونم هر دومون لجاجت بچه گانه ای کردیم.انگار آدما واقعا هیچ وقت بزرگ نمیشن.الان شوشو خوابیده ومن دلم نمیخاد سفرمون و به این راحتی خراب کنم .حس باهم بودن ودر کنار هم بودن انقدر لذت بخشه که من این روزا نمیخام با چیزی عوضش کنم.شوشوی گلم تو عزیزتر از اونی هستی که بخام به خاطر خطاهای کوچیک نبخشمت ومن هم مثل تو مسلما آدم کاملی نیستم.منو به خاطر حساسیتام در بعضی از زمینه ها مواءخذه نکن.من دوستت دارم میدونم که توهم آره...
موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسبها: پاتوق پرتقالیشوهرعشقآش رشتهمطب دکترحمامکل کل الکی
روزگاریست همه عرض بدن میخواهند همه از دوست فقط چشم و دهن میخواهند دیو هستنند و ولی مثل پری میپوشند گرگهای که لباس پدری میپوشند انچه دیدند به مقیاس نظر میسنجند عشق را همه با دور کمر میسنجند خب طبیعی ست که یک روز به پایان برسد عشق های که سر پیچ خیابان برسد
موضوعات مرتبط: صفحه اصلی
برچسبها: پاتوق پرتقالیعشقروزگار
با
بیا هم یک تصویر زیبای دیگر از عشق بکشیم ،
تصویری مثل آن نقاشی دیروزتا به یادگار
بماندو این یادگاری مثل یک خاطره بماند ،
تا ما نیز مثل خاطره ها باشیم ، نه خاطره ای از گذشته ،
خاطره هایی شیرین از هر روز زندگی مان
که همیشه تا ابد در قلبمان به یادگار بماند!
موضوعات مرتبط: صفحه اصلی
برچسبها: پاتوق پرتقالیوتصویر عشقگذشتهخاطره
یك روز آموزگار از دانش آموزانی كه در كلاس بودند پرسید: آیا می توانید راهی غیر تكراری برای بیان عشق،بیان كنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با "بخشیدن "عشقشان را معنا می كنند. برخی"دادن گل و هدیه" و "حرف های دلنشین"را راه بیان عشق عنوان كردند. شماری دیگر هم گفتند "با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی "را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین پسری برخاست و پیش از اینكه شیوه ی دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان كند،داستان كوتاهی تعریف كرد:یك روز زن و شوهر جوانی كه هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند.آنان وقتی به بالای تپه رسیدند در جا میخكوب شدند.
یك قلاده ببر بزرگ،جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود.شوهر ،تفنگ شكاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر،جرات كوچكترین حركتی نداشتند.ببر،آرام به طرف آنان حركت كرد.همان لحظه مرد زیست شناس فریاد زنان فرار كرد و همسرش را تنها گذاشت.بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید.ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان كه به اینجا رسید دانش آموزان شروع كردند به محكوم كردن آن مرد.
راوی پرسید:آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگیش چه فریاد می زد؟
بچه ها حدس زدند از همسرش معذرت خواسته كه او را تنها گذاشته است!
راوی جواب داد: نه! آخرین حرف مرد این بود كه"عزیزم،تو بهترین مونسم بودی .از پسرمان خوب مواظبت كن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود."
قطره های بلورین اشك،صورت راوی را خیس كرده بود كه ادامه داد :همه ی زیست شناسان می دانند ببر فقط به كسی حمله می كند كه حركتی انجام می دهد یا فرار می كند .پدر من در آن لحظه ی وحشتناك ،با فداكردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد.این صادقانه ترین و بی ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.
موضوعات مرتبط: صفحه اصلی
برچسبها: ببرعشق